
خوبی؟
الان لالا کردی که من تونستم بیام وگرنه که ...
دیشب یعنی شب شنبه شب۱۴خرداد اولین شبی بود که شما با گهواره تشریف اوردین و تو حیاط خونه مامان جون خوابیدین ...وای که چه هوای خوبی بود بوی گل رز هم که کل حیاط را پر کرده بود و دیگه نگو و نپرس و خدا رو شکر شما هم خوب خوابیدی...
شب پنجشنبه هم شما خیلی گریه کردی طوری که تا ۳:۳۰ منو بابایی با هم یه سر راه میرفتیم تا بلکه شما بخوابی ساعت ۳:۳۰بود که تو بغل بابایی خوابت برد و بابایی شما رو خوابوند و رفت و خوابید ولی شما یه ربع بعد دوباره بیدار شدی منم شما رو قبل از اینکه گریه کنی برای اینکه بابایی بیدار نشه (آخه بابایی گناه داره همش سرکاره و خسته میاد که بخوابه اونوقت شما...) برداشتمو بردم تو اتاق خودت و روتختت خوابوندمت و آویز بالای تختت را روشن کردمو شما همین جوری که نگاه اون میکردی و صداشو گوش میکردی خوابت برد
و منم پیشت خوابیدم و این شد اولین شبی که شما رو تخت خودت خوابیدی....
خبر دیگه اینکه حدود یه هفته اس که خنده هات دیگه خیلی شده و دل همه رو میبری...دیگه قنج میزنی... دیشب خونه دایی جون حمید کلی تو بغل مامان جون واسه خاله شیما خندیدی و اونم کلی ازت عکس گرفت...
و خبر آخر اینکه من اولین مهمونی را با داشتن شما سه شنبه ۱۰ خرداد دادم
مامان جون وآقا جون و دایی جون وحید و دایی جون حمید و خاله شیما
خدا رو شکر خیلی سخت نبود و خوش گذشت...
بای