سلااااااااااااااااام

ممنونم نظر میدید جیگرا ، رفقا...

امروز یعنی ۱۳ اسفند ساعت ۱۲.۳۰ تو آشپزخونه بودمو و پسر خواب یه دفعه یه صدایی اومد اومدم دیدم بیدارشده ولی کاری باهاش نداشتم فقط یه لبخند زدمو رفتم اسباب بازیاش بالای سرش روی میز جلوی مبل بود دیدم صدای بازی کردنش میاد وقتی اومدم بیرون دیدم پسرم بغل میز ایستاده و داره اسباب بازیاشو میریزه پایین (خودشو دستشو گرفته بود به بالش جلوی میز بعد لبه میز و بعد ایستادن غیورانه)

باورم نمیشد...

تنها کاری که کردم فورا به بابایی و مامان جون زنگ زدم و شادیمو باهاشون تقسیم کردم....

خدایا...(بازهم همون شعر همیشگی که خیلی دوستش دارم)

از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید...