اولین تغییرات به خاطر حضور نی نی

از کجا بگم از اتفاقات قشنگ یا...؟
دیشب رفتیم خونه عموجون محمد علی همه میگفتن چقدر تغییر کردی میگن هم خیلی تپل شدم هم بینی محترم بزرگ شده و هم اصلا میگفتن عوض شدم خب البته عوض شدن طبیعیه چون من دیگه مامان شدم مامان نی نی عسلم عمه جونمم کلی نصیحتم کرد که اینجوری پا نشو اونجوری نشین وکلی چیزهای دیگه
منو منصوره هم بعد از مدتها همدیگرو دیدم وجدا به مامانی خوش گذشت عزیزم ولی......حیف که نصفه شب از نک ناخنم اومد بیرون آخه.....
من از ساعت 8 به خاطر آز امروز چیزی نخورده بودم ولی ساعت 2 از خواب پریدم و مثل مار گزیده به خودم میپیچیدم عسلم باورت نمیشه ولی با اون دل درد و کمر دردی که تاحالا به این شدت تجربه نکرده بودم فقط به یه چیز فکر میکردم که الهی هر بلایی میخواد سر من بیاد ولی تو خوب باشی و خدا تو رو به من ببخشه.....
خلاصه دیگه همه رو بیدار کردیم مامان جون آقاجون بابایی دلم براشون خیلی میسوخت آخه خیلی خسته بودن ولی منم حالم فوق العاده خراب بود خلاصه بعد از 2 ساعت درد کشیدن به زور داروگیاهی های مامان بالاخره خوابم برد...
نی نی گلم من همه این دردها رو با دل و جون راحت تحمل میکنم فقط به امید اینکه تو سالم باشی و سرحال ...
مامانی هیچی براش مهم تر از سلامتی تو نیست
دوست دارم اندازه ستاره های آسمون