رفتن به مدرسه بابایی

اول از همه اینکه خیلی سر حال نیستم آخه همش متین جیگر مامان گریه میکنه و نمیذاره شبا بخوابم واااااااای کی میشه بچه خوبی بشه ای خدا ...آخه دکتر هم میگه هیچیت نیست حالا چرا گریه میکنی الله اعلم...تازه قطره آهن و مولتیی کیم هم نمیذاری بهت بدم و وقتی به چه بدبختی مولتی را میریزم تو گلوت کلا اونو با هر چی خورده بودی بالا میاری...آخه من چیکار کنم جیگر؟؟؟...الان بردمت واسه وزن و قد که بد نبود
دوم اینکه وقتی گریه مهلت بده کارهای جدید میکنی مثلا یه جوری نگاه به دستات میکنی که انگار تا حالا ندیده بودیشون دیگه اینکه از جمعه قبل که مامان جون گلم سق زدن یادت داد همش سق میزنی که خیلی این کارت بامزه اس...
سوم هم اینکه دوشنبه من و شما همراه بابایی رفتیم مدرسه بابایی واسه جلسه خانواده که رونشناسشون خیلی باحال حرف میزد و کلی کیف کردیم بعدش هم رفتیم پیش همکارهای خانم بابا و بعد هم تخته های پرمیتین کلاس ها رو دیدیم میدونی جیگرم اونجا اینقدر دلم واسه بابایی سوخت آخه بابایی خیلی زحمت میکشه همش به خاطر منو تو همش باید با این نچه های مردم سرو کله بزنه کاشکی من جای اون بودم و اون میتونست یه کمی استراحت کنه
متین خیلی بابایی رو دوست داشته باش
با اون خستگی مفرط وقتی شب میاد خونه کلی باهات بازی میکنه انگار نه انگار که چشماش از خستگی قرمزه قرمزه...
متین تو رو خدا بزرگ شدی یادت باشه بابایی که تو داری تو این نیا تکه تو روخدا یه وقت بهش بی احترامی نکنی اون خیلی برات زحمت کشیده
بعضی وقت ها ظهر ها از خستگی داره از حال میره ولی تو نمیذاری بخوابه بهش میگم برو تو یه اتاق دیگه بخواب میگه نه میخوام پیش شما باشم باید خودمو بکشم از التماس تا بره تو یه اتاق دیگه یخوابه...
این دل مهربون رو قدر بدون پسرم
همسرم گلم هرچند اینجا زشته ولی نمیتونم نگم
میگم هرکی هر چی میگه بگه:
چهارم هم اینکه چند روز پیش مامان جون مهری و عمه جون سمانه اومده بودن خونمون و شما خیلی اذیت کردی تا اینکه بابا جون و عموجون اومدن و شما تارفتی تو بغل عموجون با کمال ناباوری خوابت برد آخه تو اصلا توبغل خوابت نمیبره و عادت داری رو پا بخوابی،حالا چرا و چی شد که یه دفعه آروم شدی خدا میدونه
یعنی اینقدر عمو رو دوست داری؟؟؟